ترمهترمه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

ترمه دخملی آسمانی

گپ و گفتی با خدا

عزیز دلم دقیقا" پارسال این موقع هیچ خبری از اومدنت نبود  البته توی این دنیا  ولی توی اون دنیا تو توی این لحظات خبر داشتی که داری میایی زمین و با دلهره و اضطراب  داشتی با خدا صحبت میکردی که از قرار معلوم اینگونه بوده :   ترمه :می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام،  او از تو نگهداری خواهد کرد.   اما تو هنوزاطمینان نداشتی که می خواهی  بیایی یا نه  و گفتی :اما اینجا در بهشت، من ...
3 مرداد 1392

تکرار یه روز خوب

عشـــــــــــــــقم سلام  الهی قربونت بشم   فردا بهترین روز زندگی من و باباییِ   روز تولد تو    باورم نمیشه که یک سال گذشت  انگار همین دیشب بود که با بابا رفتیم بیمارستان   وقتی یاد اون شب میفتم گریم میگیره   لحظه ی تولدت و اولین باری که تو رو گذاشتن توی بغلم  تا همیشه توی ذهنم حک شده خدارو هزار بار بخاطر وجود تو فرشته ی نازنین شکر میکنم    دلبرکم چون تولدت همزمان با ماه مبارک رمضان شده  و هم اینکه چون هنوز کوچولویی و توی شلوغی مهمانی   ممکنه کلافه بش...
2 مرداد 1392

نازنینم 9 ماهگیت مبارک

عزیز دلم 9 ماهگیت مبارک ماشالا روز به روز بزرگتر میشی و شیرینتر و بخصوص شیطونتر  الهی قربونت بشم یه 2-3 روزی بود که سرماخوردی و کمی بیحال بودی  اما خدارو شکر از دیروز بهتری و دوباره شیطنت هات شروع شد  الان دیگه به راحتی چهاردست و پا میری خودتو به لبه ی مبل و کاناپه میگیری و می ایستی و از این کار لذت میبری  از دیروز هم یاد گرفتی که خودتو به زور بالا بکشی و بیای تو آشپزخونه سوار ماشین که میشیم خودتو میندازی رو دنده و تمام مدت رانندگی باید دستت روی دنده باشه عاااااااااااااااااااااااااااااشق پیاده روی هستی و وقتی بیرون میریم با خودت حرف میزنی و کلی ذوق میکنی از اینکه لباس...
4 ارديبهشت 1392

8 ماهگیت مبارک نفسم

عزیزم هشت ماهگیت مبارک  دختر دلبندم ببخشید که با چند روز تاخیر دارم مینویسم چون این ایام دیدوبازدید عید بود فرصت نداشتم  عشقم 8 ماه از زیباترین روز دنیا میگذره و هر روز چیزای جدید رو با تو تجربه میکنم چه روزای قشنگ و شادی رو داریم با هم میگذرونیم  از خدا هزاران بار ممنون و سپاسگذارم که من و بابا رو لایق و شایسته  مادر و پدر بودن دونست و تو فرشته ی نازنین رو به ما داد    کارایی که تو هشتمین ماه زندگیت انجام میدی: سینه خیز میری ولی کم و هنوز بقول بعضی مامانا خوش بحالمه که وسایل خونه  از دستت در امان هستن چند روزی هست که خودتو به حالت چهار دست و پا درمیاری ولی ح...
11 فروردين 1392

7 ماهگیت مبارک

  دختر نازنینم عمرم عشقم نفسم  7 ماهگیت مبارک یا بهتر بگم 7ماه و 7 روز و 7ساعت و 7 دقیقه و 7ثانیه   مبارک   عزیز دلم 7 ماه و 7روز از قشنگترین روز زندگی من و بابایی میگذره و ما شاهد رشد و بالندگی تو هستیم و با هر کاری که یاد میگیری و انجام میدی لبخند رو به لبمون میاری اندر احوالات ترمه جونی: عشقکم الان که یاد گرفتی غلط بزنی تعویض پوشکت سختترین کار دنیاست چون حتی برای 5 ثانیه حاضر نیستی به پشت بخوابی تا پوشکت رو عوض کنم     خیلی بلا شدی و وقتی داری شیر میخوری مرتب دستت رو میاری جلوی دهنم تا دستاتو ببوسم   توی روروئک که میذارمت دور تا دور خونه می چرخ...
11 اسفند 1391

دویست روزگی

200 روزگیت مبارک  دختر نازم امروز دویستمین روز تولد تو و نورانی شدن زندگی من و مامانی هست به همین خاطر امروز زمانی که با عمه الهام برای درختکاری به اطراف شهر رفته بودیم برات یک درخت زیتون  کاشتیم تا وقتی دویست ساله شدی !! با بچه ها و نوه هات بیایی و زیر سایه اش بشینی و یادی از من و مامانی هم بکنی. البته قراره عکسهای امروزو مامان لاله سر فرصت حجمشونو کم بکنه و تو وبلاگ بذاره.  ...
20 بهمن 1391

5 ماهگیت مبارک

    عزیزه دلم پنج ماه از تولدت می گذره وتو روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشی . تازگی ها خیلی ددری شدی و  از دوست و آشنا و فامیل و همسایه هرکی ازت دعوت میکنه بری تو بغلش سریع خودتو می اندازی تو بغلش و محکم بهش می چسبی تا ببرتت ددر . کلا" هرکی که باهات حرف میزنه و قربون صدقه میره باید بغلت کنه چون در غیر این صورت عصبانی میشی و جیغ میزنی . لثه هات خیلی بیشتر از قبل می خوارن خیلی اذیتی عزیزم  همش دوست داری یه چیزی تو دهنت باشه تا لثه هاتو بخوارونی از دندونگیر گرفته تا دستت و لباستو گوشه پتو وعروسک هات هرچی دم دستت باشه میکی تو دهنت حتی گاهی بند کلاهتو مک میزنی عزیزم . ماه قبل برای غلت زدن بیشتر تلاش می کردی ول...
7 دی 1391

4ماهگیت مبارک

دخملم روزها خیلی سریع از پی هم می گذرند و تو روز به روز بزرگتر میشی . 4 ماه از تولدت میگذره وتو با حضورت گرمی و عشق زندگی من و بابایی رو بیشتر کردی .                              تولد 4 ماهگیت مصادف با همایش شیرخوارگان حسینی شد همیشه دوست داشتم اگه یه روزی خدا بهم بچه ای بده حتما"به این همایش ببرمش که خدا رو شکر امسال به لطف حضور تو   این اتفاق افتاد .                                                       &nbs...
15 آذر 1391

شب میلاد

دو شنبه شب خونه مادرجان بودیم حدودا" ساعت 12 بود که آمدیم خونه من رفتم بخوابم و بابایی داشت برنامه 90 رو نگاه میکرد . حدود ساعت 12:40 بود که احساس کردم یه حباب بزرگ توی شکمم پاره شد بابایی رو صدا زدم سریع به عمه الهه زنگ زد عمه هم گفتن که باید برم بیمارستان.خیلی ترسیده بودم وگریه میکردم دوست نداشتم برم بیمارستان آخه قرار بود یه هفته دیگه بیایی .خلاصه بابایی ساک وسایلتو برداشت و رفتیم بیمارستان خاتم الانبیا اونجا گفتن باید بستری بشی ولی چون من می خواستم بیمارستان تامین اجتماعی باشم بابایی رضایت داد و اومدیم خونه بعد به مامان جون خبر دادیم وتو فاصله ای که مامان جون بیان یه کم کمپوت و آبمیوه خوردم مامان جون آمد و من و بابایی و مامان جون و عمه ...
7 آذر 1391
1