شب میلاد
دو شنبه شب خونه مادرجان بودیم حدودا" ساعت 12 بود که آمدیم خونه من رفتم بخوابم و بابایی داشت برنامه 90 رو نگاه میکرد . حدود ساعت 12:40 بود که احساس کردم یه حباب بزرگ توی شکمم پاره شد بابایی رو صدا زدم سریع به عمه الهه زنگ زد عمه هم گفتن که باید برم بیمارستان.خیلی ترسیده بودم وگریه میکردم دوست نداشتم برم بیمارستان آخه قرار بود یه هفته دیگه بیایی .خلاصه بابایی ساک وسایلتو برداشت و رفتیم بیمارستان خاتم الانبیا اونجا گفتن باید بستری بشی ولی چون من می خواستم بیمارستان تامین اجتماعی باشم بابایی رضایت داد و اومدیم خونه بعد به مامان جون خبر دادیم وتو فاصله ای که مامان جون بیان یه کم کمپوت و آبمیوه خوردم مامان جون آمد و من و بابایی و مامان جون و عمه الهام رفتیم بیمارستان وقتی اونجا رسیدیم ساعت 2:45 شده بود.اصلا درد نداشتم و با بابا می گفتیم و می خندیدیم .با بابا خداحافظی کردم و با مامان جون و عمه رفتم تو بخش . لباسمو عوض کردم گان پوشیدم موقع خداحافظی با مامان جون و عمه از اینکه تنها میشدم ترسیده بودم و یه کم گریه کردم مامانجون بهم گفت قوی باش دخترم چیزی نیست .
رفتم تو اتاق 1 و روی تخت خوابیدم یه مامای مهربون به اسم خانم نادری آمدند و سرمم رو وصل کردن و آمپول فشار داخل سرم زدن . از ساعتهای 3:15 بود که کم کم دردم شروع شد وشدیدو شدیدتر می شد خیلی وحشتناک بود و غیر قابل تحمل حدودا 30 دقیقه گذشته بودکه رفتم پیش ماما و ازش خواستم اجازه بدن مامان جون بیاد تو پیشم و اونا هم اجازه دادن مامان جون بیاد پیشم از درد به خودم می پیچیدم و مرتبا روی تخت می نشستم و دراز می کشیدم یا می آمدم پایین و چند قدم راه می رفتم مامان جون که طاقت دیدن درد کشیدن منو نداشت دچار افت فشار شد و به ناچار از اتاق رفت بیرون . نزدیک ساعت 4:35 بود که منو بردن تو اتاق زایمان خیلی حس خوبی بود چون می دونستم دیگه آخرین مراحل زایمانم رسیده و بعد از 20 دقیقه که توی اتاق زایمان بودم ساعت 4:55 دقیقه روز سه شنبه سوم مرداد ماه پا به دنیای ما گذاشتی. همون لحظه اول تورو گذاشتن توی بغلم یه دختر ناز و ملوس انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل اینقدر درد داشتم با دیدن روی ماهت همه چیز فراموشم شد بعد از 2 یا 3 دقیقه که توی بغلم بودی برای قد و وزن بردنت ( قدت 50 سانتی متر و وزنت 2950 گرم و دور سرت 35 سانتی متر بود)
خیلی حس خوبی داشتم
ساعت 6 منو به بخش منتقل کردن وقتی مامان جون و بابایی را در سالن خروجی به بخش دیدم مامان جون کنارم آمد و من دستشو بوسیدم و هنگامی که به بابایی رسیدم که انتهای راهرو منتظرم ایستاده بود جلو آمد و دستمو بوسید احساس هر دوی ما اون لحظه غیر قابل وصف بود
اینم عکس لحظه تولدت :