لااااااااااااااااااااااااک!؟!؟!؟!؟!
دختر گل و نازینم الهی که قربوووووووووونت بشم من ,چند روز قبل ظهر مثه همیشه نهار تو رو بهت دادم خوردی و بعد من و بابایی مشغول غذا خوردن شدیم تو هم داشتی با یکی از لاک های من بازی میکردی چون شیشه های لاک ضخیم هستن من و بابا با خیال راحت داشتیم نهارمون و میخوردیم که یهو متوجه شدیم بوی لاک بلند شد سریع با بابایی پریدیم بالای سرت و دیدیم که شیشه لاک رو زده بودی به سرامیک ها و شکسته بودی و تمام دست و صورت و بینی و یه کم از پاهاتو لاکی کردی کاملا" شوک شده بودم و داشتم از استرس میمردم ولی بابا با دیدن قیافت کلی خندید چون لاک بیرنگ اکلیلی بود تمام صورتت برق میزد  ...