ترمهترمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ترمه دخملی آسمانی

اولین بهار زندگیت مبارک

نازنینم اولین بهار زندگیت مبارک   نوروز امسال در کنار تو رنگ و بوی دیگه ای داشت پارسال توی وجودم در کنار ما بودی و امسال با وجودت در کنار ما شادی رو به ما دادی  خدایا بخاطر این لطفی که به ما داشتی تا همیشه تو را شکر میگوییم لحظه تحویل سال خیلی خسته بودی چون قبلش برده بودمت حمام و طبق معمول همیشه بعد از حمام خواب ولی من و بابا دوست داشتیم لحظه تحویل سال و سه تایی  کنار سفره  هفت سین باشیم خلاصه به هر کلکی که بود تورو بیدار نگه داشتیم ولی فقط تا 2-3 دقیقه بعد از تحویل سال   این عکس قبل از سال تحویل روی پام داری چرت میزنی    این عکس دقیقا" لحظه تحویل سال ...
8 فروردين 1392

غ مثه غلطیدن

عزیز دل مامان بعد از اینکه توی هفته اول هفت ماهگی تونستی بدون کمک بشینی  از آخرای هفته دوم هفت ماهگی یعنی شب پنجشنبه(91/11/19)  بعد از کلی تلاش برای برداشتن عروسکت بالاخره تونستی غلط بزنی و منم از تمام مراحل غلطیدنت عکس گرفتم :                خسته نباشی عزیزم در ضمن اون لباس خوشگل تنت رو وقتی تو شکمم بودی خودم برات دوختم  ...
24 بهمن 1391

ترمه جونی در بلند ترین شب سال

 یلدای امسال اولین یلدایی بود که تو فرشته ی آسمونی کنار ما بودی . من و بابایی تصمیم   گرفتیم یه جشن هندونه ای بگیریم . مامان جون یه لباس و کفش هندونه ای برات بافتن و من و   بابا هم یه سری تزیینات هندونه ای (لیوان بشقاب ریسه لیبل خلال دندون و ...)درست کردیم .  شب یلدا رو رفتیم خونه پدرجون و جشن هندونه ای رو اونجا گرفتیم . خاله لیلی و دایی مجید      هم اونجا آمدن خاله صدیقه (خاله خودم ) هم از یزد اومده بودن و یلدارو پیش ما بودن.خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت .    صدای خنده های تو که با خاله صدیقه و نیوشا جون بازی میکردی محفل مارو گرم کرده بود .  چند تا از عکسایی...
4 دی 1391

هدیه ای از خدا

پس از 39 هفته انتظار در آغوش گرفتن یه فرشته کوچولو چه حس شیرین و قشنگیه . واقعا" مادر شدن از شیرین ترین تجربه های زندگیه .روزای اول اینقدر ریزه میزه بودی که بابایی می ترسید بغلت کنه منم بدلیل زایمان و کم تجربگی نیاز به کمک داشتم به همین خاطر مامان جونی اومده بودن خونه ما تا تو نگهداری تو کمک کنن مادر جان هم مرتبا" سر میزدن والبته بابا هم یه 10 روزی مرخصی گرفته بود تا پیش ما باشه . عشقم تمام لحظه های با تو بودن پر از خاطرات خوشه هر روز عشقم به تو بیشترو بیشتر میشه عاشق اون لحظاتی ام که باچشمای زیبات تو چشام نگاه میکنی یا اون وقتایی که دهنتو باز می کنی و سرتو به اینور اونور  میگردونی و دنبال شیر میگردی .ترمه قشنگم من و بابایی خیلی خی...
10 آذر 1391

دوران شیرین بارداری

هفتم آذر ماه پارسال (1390) بود که baby check نوار تست حاملگی مثبت شد و من و بابایی خیلی خوشحال شدیم فردای اون روز با بابا ایمان رفتیم آزمایشگاه  که سطح BHCG رو چک کنیم  بالای 200 بود (به نظرم 1000 بود) و این یعنی یک هدیه ناز از طرف خدا برامون  توراهه. اول بهمن ماه که با باباپیش پزشکم برای چکاپ رفتم یه سونو انجام داد که توی مانیتور می دیدیم که خیلی بازیگوشی می کردی و دائم تو شکم مامان می چرخیدی   سر و بدنت مشخص بوئ و قلب کوچیکت اندازه یه دونه عدس بود  و ضربان قلبت دیده می شد اون لحظه بهترین لحظه برامون بهترین بود  می ت ونم بگم قشنگ ترین چیزی که تو زندگیم دیده بودم تو بودی. اون صحنه های بازی و شیطنت هات هیچ ...
29 آبان 1391