گپ و گفتی با خدا
عزیز دلم دقیقا" پارسال این موقع هیچ خبری از اومدنت نبود
البته توی این دنیا
ولی توی اون دنیا تو توی این لحظات خبر داشتی که داری میایی زمین و
با دلهره و اضطراب داشتی با خدا صحبت میکردی
که از قرار معلوم اینگونه بوده :
ترمه :می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،
اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام،
او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما تو هنوزاطمینان نداشتی که می خواهی بیایی یا نه
و گفتی :اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم
و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوندبا لبخند:
فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد،
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
و تو ادامه دادی :
من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند،
وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند تو را نوازش کرد و گفت:
فرشته ی تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی
در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری
به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
تو با ناراحتی گفتی :
وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
اما خدا به این سؤال هم پاسخ داد:
فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد
و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
تو سرت را برگرداندی و پرسیدی :
شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،
چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
و خدا گفت :
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
تو با نگرانی ادامه دادی:
اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم
ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت:
فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد
و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
تو فهمیدی که به زودی باید سفرت را آغاز کنی
و به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسیدی:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند شانه ات را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را
مـادر صدا کنی