ترمهترمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

ترمه دخملی آسمانی

یلدای پارسال

پارسال شب یلدا تو توی شکم مامانی بودی  هفت هفته از حاملگیم گذشته بود و تازه ویار و حالت تهوع هام شروع شده بود واز همه بدتر اینکه به بوی عطر و ادکلن و مواد شوینده ویار داشتم و از صابون و شامپو های بچه بدون اسانس استفاده می کردم .                                                       یلدای پارسال مامان جونی و پدر جون مشهد بودن و ما خونه مادربزرگ رفتیم البته من دو تا ماسک زده بودم تا بوی ادکلن بقیه حالمو بد نکنه .                     &n...
22 آذر 1391

عشق زندگی من و بابایی

دخمل قشنگم این روزها از بهترین روزای زندگیمه . از حضور گرم تو تو آغوشم کلی لذت میبرم و خدا رو هزاران هزار بار به خاطر داشتن تو شکر میکنم . هر روز که میگذره شیرینتر مشی و من و بابایی رو با شیطنت هایی که می کنی هر چه بیشتر عاشق خودت می کنی .  صدای خنده هات قشنگترین و دلنشین ترین صدای دنیاست خیلی دوست داریم و عاشقتیم  وقتی از شیره وجودم بهت میدم به خودم میبالم وبه مادر بودنم افتخار میکنم . وقتایی که شیر می خوری دوست داری با انگشتای دست من بازی کنی و وقتایی که با دستای کوچولوت انگشتای منو می گیری دستاتو یه عالمه می بوسم هیچ وقت از بوسیدنت سیر نمی  شم . ظهر ها که بابایی از سر کار میاد خون...
20 آذر 1391

اولین محرم دخملی

  ترمه جون آماده برای رفتن به همایش شیرخوارگان حسینی         ترمه جونم قبل از رفتن به هیئت عزاداری آقا ابوالفضل { البته بابایی فقط یه 15 دقیقه ای دخملی رو برد }   شام غریبان امام حسین (ع)و یارانشان   ...
16 آذر 1391

4ماهگیت مبارک

دخملم روزها خیلی سریع از پی هم می گذرند و تو روز به روز بزرگتر میشی . 4 ماه از تولدت میگذره وتو با حضورت گرمی و عشق زندگی من و بابایی رو بیشتر کردی .                              تولد 4 ماهگیت مصادف با همایش شیرخوارگان حسینی شد همیشه دوست داشتم اگه یه روزی خدا بهم بچه ای بده حتما"به این همایش ببرمش که خدا رو شکر امسال به لطف حضور تو   این اتفاق افتاد .                                                       &nbs...
15 آذر 1391

واکسن 4 ماهگی

چون سوم آذرماه روز جمعه بود و شنبه ویکشنبه هم تعطیلی بود یه روز زودتر یعنی روز پنجشنبه بابایی از اداره پاس گرفت و ساعت 10 اومد دنبالمون که بریم واکسنتو بزنی . وقتی داشتم لباس هاتو عوض می کردم خیلی خوشحال بودی چون می دونستی می خواییم بریم ددر و ماشین سواری ولی مامانی ناراحت بود چون قرار بود واکسن بزنی ولی خبر نداشتی و هی ذوق میزدی و تمام مسیر با خودت حرف میزدی حالا چی میگفتی و به کی ما که نفهمیدیم خلاصه رسیدیم به درمانگاه ابوذر غفاری اونجا به ما گفتن نمیشه واکسن رو زودتر زد حتی برای یه روز و بعد از تعطیلات بیاین . یه کم خوشحال شدم ولی بالاخره که چی باید واکسنتو میزدی . دوشنبه صبح دوباره رفتیم درمانگاه ر...
15 آذر 1391

واکسن دو ماهگی

برای زدن واکسن دو ماهگی به بیمارستان علی اصغر رفتیم . دو تا واکسن تزریقی و یه دونه  خوراکی. موقع تزریق واکسن خیلی  کردی عزیزم خیلی ناراحت کننده بود ولی قربونت بشم اینا همش   بخاطر سلامت خودته . واکسن سه گانه رو به پای چپت زدن برای اینکه پا درد نشی یکساعت  کمپرس سرد و تا 3 سا عت کمپرس گرم جای واکسنت گذاشتم خیلی بی حال شده بودی وتا 38.4 درجه هم تب کردی ولی خوشبختانه با پاشویه های موثر بابایی خیلی سریع تبت کنترل شد . دست بابایی درد نکنه   .   اینم ترمه جون بعد از زدن واکسن . چه خواب عمیقی             قد: 56cm   &nbs...
15 آذر 1391

تولد فربد و کیاوش

امسال عمه الهام تولد فربد و کیاوش رو با تم دزدان دریایی گرفت . عمه جون خیلی زحمت کشیده بودند و برای بچه ها کلاه و چشم بند درست کرده بودند. بچه ها هی بازی و سر و صدا میکردن و تو خیلی آروم و مظلوم تو بغل من نشسته بودی    و با صدای ترکیدن بادکنک ها میترسیدی و  میکردی . عمه جون برای اینکه بزرگترها هم سرگرم باشن دو تا مسابقه گذاشته بود که توی هر دو   مسابقه بابایی شرکت کرد کلی بابا رو تشویق کردیم و بعد از اون همه دست و هورا     بابا یکی ازمسابقات رو برد  و تو اون یکی دیگه نبرد  که اصلا" مهم نبود .   دزدان دریایی کوچولو :   ...
14 آذر 1391

عید قربان

صبح روز عید  برای عید دیدنی رفتیم خونه مادر جان و بعد از اونجا سه تایی خونه پدرجون رفتیم   اون روز برای اولین بار تو عمرم کیک خامه ای درست کرده بودم یکی برای خونه مادرجان و یکی   برا خونه پدر جون . خدا رو شکر کیک ها خوب از آب در اومدن بعد از عید دیدنی با پدر جون و مامان جونی وخاله لادن رفتیم خونه مادربزرگ همه فامیل بابایی اونجا بودن دایی خاله ها عمو میلاد و بردیا جون .  تو خونه مادربزرگ 5 تا گوسفند قربونی کرده بودند آتیش و کباب دنده ای به راه بود  دخترم بیشتر مدتی که اونجا بودیم و  بودی و فقط یه نیم ساعتی بیدار بودی و تو اون نیم ساعت از تو جمع بودن لذت بردی و با دیدن بازی...
12 آذر 1391

رد پا

  هر کجا که اثری از رد پای کوچک نوزادی باشد  آن زمین با ارزش و مقدس است   قربونه اون پات بشم عزیزم که با اومدنت باعث با ارزش شدن و مقدس شدن خونه زندگی ما شدی  . توی این عکس 5 روزه بودی دخترم .        ...
11 آذر 1391

شب میلاد

دو شنبه شب خونه مادرجان بودیم حدودا" ساعت 12 بود که آمدیم خونه من رفتم بخوابم و بابایی داشت برنامه 90 رو نگاه میکرد . حدود ساعت 12:40 بود که احساس کردم یه حباب بزرگ توی شکمم پاره شد بابایی رو صدا زدم سریع به عمه الهه زنگ زد عمه هم گفتن که باید برم بیمارستان.خیلی ترسیده بودم وگریه میکردم دوست نداشتم برم بیمارستان آخه قرار بود یه هفته دیگه بیایی .خلاصه بابایی ساک وسایلتو برداشت و رفتیم بیمارستان خاتم الانبیا اونجا گفتن باید بستری بشی ولی چون من می خواستم بیمارستان تامین اجتماعی باشم بابایی رضایت داد و اومدیم خونه بعد به مامان جون خبر دادیم وتو فاصله ای که مامان جون بیان یه کم کمپوت و آبمیوه خوردم مامان جون آمد و من و بابایی و مامان جون و عمه ...
7 آذر 1391