الو الو من جوجو ام
جوجوی نازم یادم رفته بود که این خاطره رو برات بنویسم : روز یازدهم عید حدودا"ساعت 1-1:15 ظهر بود که مامان جونی به گوشی من زنگ زدن: من : الو سلام مامان جون: سلام . خوبی ؟ من : ممنون شما خوبی ؟ پدر جون چطورن ؟ مامان جون :خدارو شکر خوبه . مامان جون : چه خبر ؟ من : سلامتی . مامان جون : تلفن ما مثل اینکه خراب شده صدای اون ور خط رو میشنویم ولی صدای ما نمیره و دوباره مامان جون : خوب چیکار داشتی من : من !!! شما زنگ زدی مامان جون : من !!! شما چند دقیقه پیش زنگ زدی هرچی ما الو الو گفتیم صدامون نیامد من : نه بابا من الان نیم ساعته تو آشپز خونه ام من زنگ نزدم مامان جون : چرا ب...